......
پسر کوچولوی مامان این روزا خیلی تند تموم میشن
نمیدونم خوبه یا بد
یه هفته ای میشه که خونهءدایی اینا نرفتیم آخه بچه ها سرماخوردن
دیروز بهت گفتم مانی بریم بیرون؟
یهو شروع کردی به دست زدن و بالا پریدن
نمیدونم این کارارو از کی یاد میگیری
هر روز یه کار نو انجام میدی
میکروفن بر میداری و میخونی
وقتی میخوای بوسم کنی دستت رو میذاری رو گونه هام و صورتم رو میکشی سمت خودت و بوسم میکنی
هر چیزی که به نظرت زباله بیاد رو میبری میندازی تو سینک ظرفشویی
میری رو میز و لامپ رو روشن خاموش میکنی
یه سمت دیوار که پوسته کرده و بعد از لوله کشی واسه اذیت نشدن تو رنگ نکردیم رو میکنی و میریزی زمین و منم همش جارو به دستم
تا جارو برقی میبینی لوله اشو میگیری و منم مجبورم بدون لوله جارو کنم(خیلی سخته باید مثه فلج ها خودمو بکشم رو زمین)
تا من یا بابات بیاییم سمت کامپیوتر دیگه داستان داریم
تا صدای دزدگیر ماشین باباییت رو میشنوی بدو میری پشت پنجره و نگاش میکنی و حرف میزنین
روزی صد بار سبد چوبات و الفبا رو خالی میکنی و جمع میکنییییییییییم
اهم اهم رو خیلی قشنگ میگی
مانی بابا دوست داری:اهم اهم
مانی مامان دوست داری:اهم اهم
البته سرت رو هم بالا پایین میکنی
عشق هله هوله داری
لواشک،پوفیلا،مغز تخمه،چیپس و ماست،آبمیوه اونم سن ایچ
روزامون اینجوری تموم میشه
با شیرین کاری های تو با شیطنتات
خدا رو شکر
خدارو شکر که سالمی
همین واسه تموم عمرمون کافیه